مسافر
مسافر خسته بود، قصد کرد شب را در جنگل بماند ، هوا سرد و تاریک بود و تشنگی تنها عادت مسافر، شاخه های خشگ را جمع کرد و از کوله بار خود ظرف آبی را در آورد و در کاسه ای که همراه داشت ریخت ، جرعه ای نوشید و آتشی بر هم زد تا سردی و تاریکی را در گرمای نفرت آتش بسوزاند ، اما عجب بی خبر کاسه آب را در کنار آتش دیوانه گذاشت .
مسافر خوابید ولی آب نخوابید ولی آتش نخوابید ،آب به آتش نگاه می کرد و تصویر آتشین او را بر دل سرد خود حک می نمود ، آتش تمام ذوق خود رابه کار میبردتا در برابر صورت سرد آب خودنمایی کند آرایش آب ، ماه و ستارگان و درختان بلند و آرایش آتش، گرما و نور و خاکستر سرمه گونش بود ، نگاهها در گذر ثانیه ها برهم گره میخورد و آب و آتش هردو دلبری میکردند وآتش ، عشق راجایگزین نفرت کرد و سوخت و گرمابخش تر و نورانی تر شد ، آب از آتش روشنی می گرفت و ثانیه ها همچنان می گذشت و مسافر همچنان خوابیده بود آتش به هوای عشق آب ، گرم تر میسوخت و دل سرد آبرا آب تر می کرد . داستان عشق آب و آتش تا صبح ادامه داشت ، داستان عشقی که شروعش جلوه ی یک نگاه سرد دریک نگاه گرم بود، داستان آرزویی فریبنده آرزوی رسیدن ، رسیدنی که بهای سنگینی درپی داشت !
هوای گرم مسافر را از خواب بیدار کرد ، هوای گرم عشقی که مسافر از آن بی خبر بود ، کاسه آب را برداشت جرعه ای نوشید و این بار همدم آتش را نه در کنار او بلکه بر سر سرخش فروریخت ، آه دود آلود آتش بلند شد و آب در تن سرد خاک مدفون
آرزوشان چه بد بر آورده شد و این عشق چه سزاوار پایانی
مسافر کوله بار خود را برداشت و راه جنگل را پیش گرفت ، هوا در حال سرد شدن بود و مسافر همچنان بی خبر راه را می پیمود ، مقصد بعدی او کجا بود هیچ کس نمی دانست
شاید مسافر ، سرنوشت باشد و جنگل ، زندگی . و این عشق نا فرجام و یا بهتراین عشق بد فرجام ، شاید... اشتباه من و تو
کلمات کلیدی: هنرکده نقاشی کهنموئی